به گزارش فرهنگ امروز به نقل از مهر؛ چندی پیش بخشی از نقدهای حجت الاسلام فیرحی و پاسخ محمدمجتهدشبستری با عنوان «گذر از فقه شدنی نیست» منتشر شد که متن آن را می توانید از اینجا ببینید.
متن زیر یادداشت جدیدی از حجت الاسلام فیرحی در نقد محمد مجتهد شبستری است که در ادامه می خوانید؛
در مصاحبه کوتاهی اشاره داشتم که با توجه به وضعیت فکری- تمدّنی جوامع مسلمانی، و جایگاه دانش فقه در آن، گذر از فقه برای چنین جوامعی شدنی نیست. استاد اندیشمند جناب آقای مجتهد شبستری، در واکنش به این نکته، مطلبی با این عنوان در شبکه های اجتماعی گذاشتند؛ «چرا از فقه اجتماعی عبور می کنیم؟» همچنین، در ص۳۱۵ از کتاب جدید الانتشار «نقد بنیادهای فقه و کلام»، هشدار دادند و نوشتند؛ « هشدار! دموکراسی "فقهی" نمی شود».
استاد شبستری از این پژوهشگر کوچک خواسته اند ؛«گر محققان ما معتقدند چنین مبناهایی وجود دارد بر آنها فرض است که آن مبانی را به صورت شفاف بیان کنند و مدلّل سازند تا کوششهای آنان درباب پردازش اجتهاد فقهی اجتماعی، استواری و استحکام خود را نشان دهد».
به احترام در خواست استاد، نکاتی را عرض خواهم کرد. نخست به برخی پیش فرض های مهم اشاره می کنم؛
فقه یک دانش است؛ مثل هر دانش دیگر جدید و قدیم دارد، اما عبور از دانش بی معنی است؛
چنین می نماید، فقه به عنوان «دستگاه دانش»، تفاوت آشکاری با چهار چیز دیگر دارد؛
الف)تاریخ فقه؛ ب)فتواها و نظریات فقهی؛ ج)ایدئولوژی های فقهی؛ د)سیرۀ عملی فقیهان.
الف) اگر در همه دانش ها و نظام های دانایی، تفکیک بین دانش و تاریخ دانش اهمیت حیاتی دارد، چرا نباید چنین تفکیک در فقه پژوهی و پژوهش های فقهی نیز به رسمیت شناخته شود؟ به عنوان مثال؛ همواره دانش فلسفه و تاریخ فلسفه، تاریخ پزشکی و دانش پزشکی را از هم جدا می کنند؟ این جدا سازی از آن روی اهمیت دارد که فرایند جذب و دفع، و لاجرم نسبت کهنه و نو در هر دانشی، از جمله فقه، توضیح داده شود؟ بدین سان، آیا تقلیل دانش فقه به تاریخ فقه، نوعی از «خطای دید» نخواهد بود؟
به عنوان پیش فرض نخست، چنین می اندیشم که فقه، گونه ای "دستگاه دانش" است، و به همین لحاظ هم، تفاوت آشکاری با چهار چیز دیگر دارد؛ الف)تاریخ فقه؛ ب) فتواها و نظریات فقهی؛ ج) ایدئولوژی های فقهی؛ د) سیرۀ عملی فقیهان. در یادداشت قبل، به اهمیت «جدا سازی» دانش فقه از تاریخ فقه اشاره کردم و اکنون دیگر تفاوت ها را به اختصار طرح می کنم. غرض از این نکات، چیزی جز آشکار نمودن دنیای ذهن این پژوهشگر نیست.
ب) به نظر، فتواها و نظریات فقهی، به رغم اهمیتی که دارند، منطقاً غیر از دانش فقه اند؛ آن ها در بهترین حالت شبیه توصیه-توصیف های عالمانه، و دکترین های رایج در دیگر رشته های علمی نظیر فلسفه و حقوق اند. دانش؛ مشاهده و تبیین و تفسیر مینماید، و نظریه فتوا می دهد، حکم میکند و بهکار می بندد.
اصولاً، نظریه و دانش ، در هیچ علمی، از جمله فقه، همپوشانی کامل ندارند؛ نظریه ها چونان لحاف کوچک بر اندام بزرگ دانش اند که هر قسمتی را بپوشانند لاجرم از احاطه بر بخش دیگر باز می مانند. به همین دلیل نیز، هیچ دانشی در بند و قفسِ حتی مشهور ترین نظریه ها و نظریه سازان نمی ماند.
اکنون اگر تاریخ فلسفه و حقوق را بنگریم، انباری از نظریه های کهن ضد دموکراسی است، آیا به اعتبار این تاریخ طولانی آزادی ستیزی و برابری گریزی می توان حکم کرد که ذات فلسفه و حقوق، و دستگاه این دانش ها ضد دموکراسی است؟ به همین قیاس، آیا می توان از نظریه فقهی و خشونت داعش نتیجه گرفت که دانش فقه به عنوان دانش بر بنیاد خشونت ایستاده است؟
ج) فقه با ایدئولوژی های فقهی نیز تفاوت آشکاری دارد؛ فقه و الهیات هم بمانند دو دانش مهم دیگر؛ علم و فلسفه، همواره در مرز و معرض ایدئولوژی قرار دارند؛ این پرسشی قابل تأمل است که چند درصد از هر نظریه فقهی یا فلسفی، ممکن است از عیار فقه یا فلسفه برخوردار باشند؟ به عبارت دیگر؛ سهم دانش فقه به عنوان دانش، در نظریه های فقهی چقدر است؟
ابن رشد، فیلسوف مشهور اندلس، به درستی بر این باور بود که نظریه های فلسفی افلاطون، نه برهان ناب، بلکه ترکیبی از برهان و آن چیزهایی است که بر شرایط و فرهنگ یونان قابل ارجاع است؛ به تعبیر امروز، ترکیبی از برهان و غیر برهان، و لاجرم فلسفه و غیر فلسفه است. به همین دلیل هم «الضروری فی السیاسة» را نوشت تا سره و ناسره را در نظریه افلاطون تشخیص دهد.
آیا چنین فرایند تحلیلی در نظریه های فقهی امکان ندارد؟ بسیاری از نظریه های هر فقیه صاحب نظری، در مقام تحلیل، احتمالاً ترکیبی از ادله فقهی، بعلاوه روانشناسی شخصی و داده های برون فقهی زمانه آن فقیه اند؛ این ترکیب، همان چیزی است که ایدئولوژی های فقهی را می سازد و یا نظریه فقهی را تا مرز و معرض ایدئولوژیک شدن می لغزاند.
د) فقه به عنوان دانش، با سیرۀ عملی فقیهان نیز تفاوت دارد؛ هیچ دانشمندی در دانش خود کاملاً ذوب نمی شود، و چنین چیزی شدنی نیست. فقیه، بسان هر دانشمند دیگر، انسانی با همه تمایلات، منافع و غرایز متضاد است؛ کنش و واکنش های بشری خود را دارد؛ به همین دلیل نیز، در سیرۀ تاریخی فقیهان هم نشانه هایی از خدمت و خیانت می توان دید؛ چیزی که به زیست فقیه در درون فرهنگ و تاریخ یک جامعه بر می گردد.
اکنون، آیا می توان از سیرۀ عملی فقیهان، حجتی برای قضاوت، مثبت یا منفی، در باره اصل دانش فقه تدارک نمود؟ چه حجتی می توان یافت که به استناد آن بتوان، عبور از دانشی چون فقه، و نه فتواها، نظریه ها و ایدئولوژی های فقهی را بر جامعه ای توصیه نمود؟
نظر شما